وحشت (2)




نوشته علي جليلي




    بعد از حدودا سه روز تمام پلنگ‌ها در انجمن پلنگ‌هاي خالدار جمع شدند. پلنگ زيرک نقشه‌اش را توضيح داد و بعد گفت اميدوارم تا ماه آينده هيچ خرسي نفس نکشد. در ادامه از توانايي‌هاي منحصربه‌فرد پلنگ‌ها گفت و در نهايت پلنگ‌ها را به سمت قلمروهاي خرس‌ها روانه کرد. پلنگ‌ها با شور و اشتياق خاصي به سمت قلمروهاي خرس‌هاي قهوه‌اي حمله کرده و از انجمن پلنگ‌هاي خالدار دور مي‌شدند. پلنگ‌هاي خالدار مي‌دانستند که کار سختي دارند ولي بي‌باک به نظر مي آمدند و دريدن خرس‌هاي قهوه‌اي براي‌شان بسيار رضايت‌بخش بود. پلنگ زيرک وارد انجمن پلنگ‌هاي خالدار شد و کنار پلنگ پير که خرگوشي را مي‌خورد نشست و گفت من تمام کاري که لازم مي‌شد را کردم و بسيار اميدوارم. پلنگ پير گفت مي‌دانم، خرس ها خيلي قدرتمند هستند ولي پلنگ مي‌درد. خبرها حاکي از آن بود که پلنگ‌ها قلمرو‌هاي خرس‌ها را تصاحب کرده و تا پايان ماه توانسته بودند سي‌و‌سه خرس را از پا در بياورند. البته پلنگ‌هاي زيادي هم زخمي شدند و سه پلنگ هم در درگيري‌ها زخم‌هاي عميقي برداشتند و کشته شدند و البته هنوز خرس‌هاي زيادي وجود داشتند. موفقيت‌هاي رضايت‌بخش پلنگ‌ها باعث شد پلنگ زيرک دوباره پلنگ‌هاي خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگ‌ها گفت هدف من کشتن تمام خرس‌هاي قهوه‌اي و تصاحب تمام قلمرو‌هاي‌شان بود. اما انتظار چنين موفقيتي را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرس‌ها بسيار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگ‌هاي خالدار نقشه‌ها را به خوبي اجرايي کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهي از خرس‌ها قلمرو‌هاي‌شان را تصاحب کرديد. فکر مي‌کنم فعلاً همين مقدار کافي باشد و خرس‌ها کاري به ما نداشته باشند اما ما با آن‌ها کار داريم و تا تمام‌شان را ندريم و قلمرو‌هاي‌شان را تصاحب نکنيم کوتاه نمي‌آييم. تمامي پلنگ‌ها از گفته‌هاي پلنگ زيرک رضايت داشتند و وحشت را دوست مي‌داشتند. در پايان پلنگ زيرک گفت فعلا دست نگه مي‌داريم و منتظر آينده خواهيم بود. پلنگ زيرک بهتر دانسته بود در اين يک ماه که پلنگ‌ها به خرس‌ها حمله مي‌کردند در درگيري‌ها وارد نشود چون او مي‌خواست بتواند نقش رهبري را به بهترين نحو اجرا بکند و اين کار را کرده بود. مدتي گذشت و همان‌گونه که پلنگ زيرک گفته بود خرس‌هاي قهوه‌اي حسابي ترسيدند و کاري به پلنگ‌ها نداشتند. پلنگ زيرک با پلنگ پير خداحافظي کرد و گفت اگر مشکل ديگري پيش آمد و نياز به من داشتيد خبرم کنيد.


    پلنگ زيرک راهي قلمرو‌اش شد. به نزديکي‌هاي قلمرواش رسيده بود که متوجه شد هيچ رد و نشاني از خرس‌هاي شرق قلمرو‌اش نيست؛ خرس هايي که با آنها درگير مي‌شد. پس تمامي آن نواحي را گشت و وقتي مطمئن شد در آنجا هيچ خرسي وجود ندارد با خودش گفت احتمالاً پلنگ‌ها خرس‌ها را دريده‌اند. کاش اينطور باشد. پلنگ زيرک قلمرو نسبتاً وسيع خرس‌ها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامي که از خرس‌ها گرفته شده بود او را به وجد مي‌آورد و نگاهي به کشتن بقيه‌ي خرس‌ها داشت. به لانه رسيد. بعد از شرح ماجراهايي که در سفر برايش پيش آمده بود رو به فرزندانش گفت در اين مدت چه کرديد؟ شکارهايتان چه بود؟ فرزند بزرگ‌تر گفت قبل از درگيري‌ها شوکا و تشي و بز شکار کرديم و وقتي درگيري ها شروع شد به خرس‌هاي شرق قلمرو حمله کرديم و با کمک دو پلنگ ديگر يک‌ خرس را کشته و پنج‌ خرس را زخمي کرديم و هم‌زمان شوکا و تشي و موش و آهو و گراز شکار کرديم. فرزندان پلنگ وحشت آينده جنگل بودند و جاي او را مي‌گرفتند. قلمرو وحشت به قدري وسيع بود که قبل از آن هيچ پلنگ خالداري حتي تصورش را هم نمي‌توانست بکند. در قلمرو او تقريباً تمام طعمه‌هاي مورد علاقه او پيدا مي‌شد و هرگاه پلنگ زيرک اراده مي‌کرد هر طعمه‌اي را که مي‌خواست مي‌توانست شکار کند. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زيرک زندگي مي‌کردند ولي هرکدام زندگي مستقلي براي خودشان داشتند. پلنگ زيرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم اين قلمرو وسيع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهيد.


    وحشت يا پلنگ زيرک پير شده بود. او ديگر شادابي گذشته‌اش را نداشت ولي هنوز هم شکارچي خوبي به حساب مي‌آمد. وحشت فکري در سر داشت که باعث شد تا سفري به انجمن پلنگ‌هاي خالدار بکند. او در طي مسير به سمت لانه پسرخاله‌اش که او را از دست خرس قهوه‌اي طاغي نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پسرخاله‌اش رسيد و متوجه شد پسرخاله‌اش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگ‌هاي خالدار حرکت کرد. در نزديکي انجمن آهويي را دريد و بعد از خوردنش کمي جلو رفت و نگاهي به انجمن پلنگ‌هاي خالدار انداخت. از کوه بالا رفت و وارد انجمن پلنگ‌هاي خالدار شد و با نااميدي سراغ پلنگ پير را گرفت. همان‌گونه که انتظار داشت پلنگ پير مدت‌ها بود که مرده بود. او سراغ رئيس انجمن پلنگ‌هاي خالدار را گرفت. پلنگ جواني به او گفت براي شکار بيرون رفته اما کم‌کم پيدايش مي‌شود. وحشت منتظر ماند. کمي بعد رئيس انجمن پلنگ‌هاي خالدار پيدايش شد. جوان بود و پلنگ زيرک او را نمي‌شناخت. رئيس انجمن پلنگ‌هاي خالدار به پلنگ زيرک گفت من به تازگي به انجمن پلنگ‌هاي خالدار آمده‌ام و مدت کمي است رئيس انجمن پلنگ‌هاي خالدار شده‌ام. شما الگوي من و تمام پلنگ‌هاي خالدار هستيد و از ديدن شما شگفت‌زده هستم. چه کاري از دستم برمي‌آيد که کمک‌تان کنم؟ پلنگ زيرک بلافاصله گفت من مأموريت ناتمامي دارم که مي‌خواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کني. رئيس انجمن پلنگ‌هاي خالدار جواب داد بله حتماً. پلنگ زيرک با لحني جدي و مصمم گفت مأموريت و خواسته‌ي ناتمام من دريدن تمام خرس‌هاست. مدت‌ها پيش ما تعداد قابل توجهي از آن‌ها را کشتيم ولي نه همه‌ي آن‌ها را. خودت مي‌داني که آن‌ها بايد نابود شوند. اين براي ما بهتر است. رئيس انجمن پلنگ‌هاي خالدار گفت باشد. فقط کمي زمان نياز است. عجله‌اي نيست؟ پلنگ زيرک گفت نه. اما خيلي هم طول نکشد.


    در مدت يک‌هفته تمام پلنگ‌هاي خالدار در انجمن پلنگ‌هاي خالدار جمع شدند. پلنگ زيرک بر بالاي صخره‌اي در غار رفت و ايستاد و به پلنگ‌ها گفت من رويايي داشتم که به حقيقت مي‌رسد. اين روياي من و همه پلنگ‌هاست. در نگاه تک‌تک پلنگ‌ها اشتياق و هيجان موج مي‌زد. پلنگ زيرک گفت ما رويا را حقيقي خواهيم کرد. شما به تمام قلمروهاي خرس‌ها مي‌رويد و تمام‌شان را خواهيد دريد و من شما را راهنمايي و کمک خواهم کرد. با رهبري و نقشه‌ي من و رشادت شما تمام خرس‌ها نابود خواهند شد و اين شدني است. رضايت و هيجان وصف‌ناپذيري پلنگ‌ها را فرا گرفته بود. پلنگ زيرک نقشه‌اش را توضيح داد و گفت فردا حمله به خرس‌ها را شروع خواهيم کرد و علاوه بر دريدن‌شان قلمروهاي‌شان را تصاحب خواهيم کرد. فردا صبح با فرمان پلنگ زيرک پلنگ‌هاي خالدار به خرس‌هاي قهوه‌اي حمله کردند. درگيري ها چند ماه به طول انجاميد و در اين مدت پلنگ زيرک نقش رهبري‌کردن و تهيه نقشه‌هاي کوبنده بر عليه خرس‌هاي قهوه‌اي را بر عهده داشت. بعد از سه‌ ماه درگيري خونين بين پلنگ‌ها و خرس‌ها در نهايت پلنگ‌ها بدون هيچ‌گونه تلفاتي تمام خرس ها را از پا در آوردند و به اين ترتيب بخش اعظم جنگل قلمرو پلنگ‌ها شد و پلنگ‌ها بي‌رقيب شدند. بعد از اين رخداد پلنگ زيرک بيش از پيش در ميان پلنگ‌ها محبوب شد و پلنگ‌ها خود را مديون پلنگ زيرک مي‌دانستند و او را ستايش مي‌کردند. اينک وسعت قلمرو وحشت تقريبا به اندازه نيمي از جنگل شده بود و دريده‌شدن خرس‌هاي قهوه‌اي تضمين قلمرو‌اش بودند. او بار ديگر رياست انجمن پلنگ‌هاي خالدار را عهده‌دار شد و لقب فرمانده را يدک مي‌کشيد و اجازه داشت در هر قلمرويي پا بگذارد. او ماموريت ناتمامش را به سرانجام رسانده بود و زندگي بي دردسر و راحت و يکنواختي را تجربه مي‌کرد.


    در همين ايام از بيرون از جنگل کيلومترها دورتر آوازه‌ي روباهي حکيم و زرنگ که به روباه داناي زرنگ معروف بود به جنگل رسيده بود. زودتر از همه پلنگ زيرک به خبر آوازه روباه داناي زرنگ واکنش نشان داد و پلنگ زيرک در اين فکر بود که روباه داناي زرنگ را ببيند و اين موضوع برايش جذاب و سودمند به نظر مي‌آمد. وحشت همچنان به کار گسترش قلمرواش مشغول بود و وحشت مي‌گسترانيد. بعد از مدت کوتاهي خبر بسيار جالبي در جنگل پيچيد که رضايت زيادي براي پلنگ زيرک به همراه داشت. روباه داناي زرنگ به جنگل آمده بود تا وحشت را ببيند گويا آوازه پلنگ زيرک هم به گوش او رسيده بود. روباه سراغ پلنگ زيرک را گرفته بود و پيام فرستاده بود من روباه داناي زرنگ، اسطوره‌ي روباه‌هاي دشت هستم و مي‌خواهم پلنگ زيرک را ببينم. مطمئن هستم پلنگ زيرک هم خواهان ديدن من است. پيام روباه سريعا به گوش پلنگ زيرک رسيد. پلنگ زيرک پيش خودش گفت روباه هميشه طعمه خوبي است ولي اين روباه، روباهي خاص است و شايد بتوان از او چيزهاي جديدي آموخت. ببينم چه مي‌شود. قرار بر اين شد که ملاقات پلنگ زيرک و روباه داناي زرنگ به تنهايي و در بالاي تپه‌اي در ميانه‌هاي جنگل انجام شود. پلنگ زيرک بالاي تپه نشسته بود و گراز چاقي را مي‌بلعيد و هر از گاهي نگاهي تند و سريع به اطرافش مي‌انداخت. روباه با احتياط فراوان به تپه نزديک شد و براي اولين‌بار بود که پلنگي را مي‌ديد. هردو مشتاق ديدن هم بودند. يکي يکه‌تاز جنگلي در گلستان بود و به حيوانات جنگل فخر مي‌فروخت و وحشت را گسترش مي‌داد و ديگري اسطوره و راهنماي روباه‌هاي دشت در کويري در قم بود که به روباهها از غرور حقيقي مي‌گفت. پلنگ کمي ديگر خورد و نگاهي طولاني به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ مي‌چرخانيد که پشت درختچه‌اي روباه را ديد. با صداي بلند گفت روباه داناي زرنگ بيا نترس با تو کاري ندارم. بيا تا با هم گفتگويي داشته باشيم، شايد سودمند باشد. روباه گفت حتما اينطور خواهد بود و به سمت پلنگ دويد. در شش متري پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چيزهايي شنيده بودم که برايم جالب بود. آوازه‌ي سخنان حکيمانه‌ات به خصوص سخنانت درباره غرور حقيقي که آن را مختص به خودتان ميدانيد همه جا پر شده است. واقعا اين‌طور است؟ روباه گفت آره ما مکاريم. مکاربودن است که ما را ذاتا داراي غرور حقيقي مي‌کند. اگر هر حيواني مکار باشد غرور حقيقي دارد. ولي ثابت شده است که تنها ما روباه‌ها مکاريم بنابراين فقط ما غرور حقيقي داريم. اين سخنان براي پلنگ زيرک جذاب و جالب مينمود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصيصه مي‌خواهد که يکي هوش است و ديگري زرنگي. پلنگ گفت هوش و زرنگي را که ما پلنگ‌ها و خيلي از موجودات ديگر هم داريم. روباه گفت درست است اما بالاترين‌هوش و بالاترين‌زرنگي را نداريد. در واقع ما هوش و زرنگي را در نهايتش داريم ولي شما پلنگها و ديگر موجودات فقط قسمتي از آن را داريد. اين تفاوت ما و ديگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقيقي به چه کار مي آيد؟ روباه گفت جواب ساده است، بايد بگويم که تمام موفقيت‌هاي روباه‌ها از ذات غرور حقيقي که مکاربودن است سرچشمه مي‌گيرد. اين چيز کمي است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقيقي گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگ‌ها بگويي. پلنگ زيرک گفت ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستيم و قلمرو من به تنهايي نيمي از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نيست. ما موفقيم در حالي که غرور حقيقي نداريم، در حقيقت ما جسارت و زيرکي داريم. روباه که به وجد آمده بود گفت برايم از جسارت و زيرکي بگو. پلنگ گفت جسارت و زيرکي ما را برتر ساخته است. جسارت يعني چه در آساني و چه در خطر، فرقي نميکنه، هدفت را دنبال کني و زيرکي يعني بداني موفقيت راه و روشي دارد که بايد بشناسي‌اش و به آن عمل کني و بايد سنجيده به طرف هدفت قدم برداري. موفقيت ما در جسارت و زيرکي خلاصه مي‌شود. ما از مهارت و چابکي لازم برخورداريم که به ما در راه رسيدن به خواسته‌هايمان کمک مي‌کند. روباه گفت درسته، براي ما روباه‌ها هم اسم مستعار ياري‌گر است و ما را سرافرازتر مي‌کند. پلنگ زيرک و روباه داناي زرنگ از اين ملاقات راضي و خرسند به نظر مي‌آمدند. سکوتي حکم‌فرما شد. تا اينکه پلنگ گفت اگر مايلي جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهيم پرداخت. روباه گفت باشد ولي از پلنگ‌ها مي‌ترسم. پلنگ گفت با وجود من از چيزي نترس. برويم. از تپه پايين آمدند. در بين راه پلنگ زيرک گرازي را دريد و با روباه داناي زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه درباره دشت‌شان مي‌گفت دشت ما در وسط کوير قم واقع است و جاي بسيار دلخواهي براي هر روباهيست. من دشت وسيع‌مان را بسيار دوست دارم و براي بزرگي خودم به آن محتاج هستم. پلنگ زيرک گفت ما در جنگل رقيب قدرتمندي داشتيم که چندي پيش کارشان را يکسره کرديم و دريديم‌شان. آنها خرس‌هاي قهوه‌اي بودند. ما در طي دو مرحله همه‌شان را نابود کرديم و حالا بيشتر از هميشه در جنگل حکمفرمايي مي‌کنيم. پلنگ مي‌گفت گرگ‌ها کاري به ما ندارند. آنها در شمال قلمرو‌ام هستند و مثل خرس‌هاي نابود شده نيستند و احتياجي به نابودي‌شان نمي‌بينم، وگرنه من دستور مي‌دادم کارشان را يک‌سره کنيم. تنها چيز بي‌اهميت اين است که قلمروشان مال ما نيست و قلمروشان آن‌قدرها وسيع نيست و براي ما اهميتي ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگ‌ها را هم به دست بياور. نظر من اين است. پلنگ گفت شايد راست مي‌گويي. هرچه بيشتر بهتر، اما قناعتي در کار نبوده و نيست و براي ما اهميتي ندارد که قلمرو گرگ‌ها مال ما باشد. شايد فرقي نکند و مهم نباشد. اين‌طور است ولي به نظر مي‌آيد راست مي‌گويي و تو بسيار دانا و زرنگ هستي، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگ‌ها که رسيدند پلنگ زيرک به چند گرگ خاکستري اشاره کرد و گفت تعدادشان زياد نيست و در همه‌جا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نيست. گرگ‌ها را نابود کنيد و آن‌وقت تمام جنگل قلمرو پلنگ‌هاي خالدار خواهد بود. اين براي شما بهتر و سودمندتر است. روباه داناي زرنگ چشم به نابودي گرگ‌ها داشت و اين فرصتي بود تا عده اي از آنها نابود شوند. پلنگ زيرک روباه را به عنوان مهمان ويژه به انجمن پلنگ‌هاي خالدار دعوت کرد و همچنين روباه را مطمئن ساخت هيچ پلنگي کاري با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زيرک فورا نقشه‌اي طراحي کرد و تمام پلنگ‌ها را در انجمن جمع کرد. پلنگ‌هاي خالدار که نقشه را دريافت کرده بودند به صورت گروهي به سمت قلمروهاي گرگ‌ها روانه شدند. بعد از يک هفته پلنگ هاي خالدار تمامي گرگها را به سرنوشت خرس‌هاي قهوه‌اي دچار کردند و آنها را دريدند. حالا ديگر تمامي جنگل قلمرو پلنگ‌هاي خالدار بود. پلنگ زيرک به روباه ميگفت آره حالا حتي قلمروهاي نه چندان وسيع گرگ‌ها هم مال ما پلنگ‌ها شده است و تمام جنگل را تصاحب کرده‌ايم. به عبارتي تمام جنگل براي ما و در اختيار ما است و وحشت در تمامي جنگل حکمران است. از تو به خاطر پيشنهاد حمله‌کردن به گرگ‌ها تشکر ويژه مي‌کنم. من تو را به چشم طعمه و رقيب مي‌ديدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگ‌هاي خالدار هستي. اگر خواسته‌اي داري بگو. روباه بعد از مکثي گفت ممنونم، نابودي گرگ‌هاي جنگل براي من و شما پلنگ‌ها بسيار رضايت‌بخش و سودمند بود. چه‌خوب که نابود شدند. در دشت ما گرگ‌هاي نسبتا زيادي وجود دارند ولي براي ما روباه‌ها نمي‌توانند مشکل‌ساز باشند. اما مي‌دانم که آن‌ها از دشت مي‌روند. من اين را پيش‌بيني مي‌کنم و کاملا از اين قضيه مطمئنم. خواسته‌اي نيست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زيباي ما ديدن کني. چطوره؟ پلنگ زيرک با اشتياق گفت چي از اين بهتر! روباه داناي زرنگ معطل نکرد و از پلنگ زيرک خداحافظي کرد و رهسپار دشت‌شان شد.


    بعد از اينکه با تدبير و زيرکي وحشت، تمامي جنگل قلمرو پلنگ‌ها شد، رضايت و شوق عجيبي در وجود پلنگ زيرک پديدار و او را دربر گرفت. او عقيده داشت موفقيت را نبايد متوقف کرد و روباه داناي زرنگ هم به نوعي حس برتري و کمال را در او تقويت کرده بود. بعد از موفقيت‌هاي پلنگ‌ها جنگل باشکوه گلستان ديگر تاب وحشت پلنگ‌ها را نداشت. پلنگ زيرک که سرشار از غرور شده بود بعد از مدتي پيشنهاد روباه داناي زرنگ را به خاطر آورد. روباه داناي زرنگ به او پيشنهاد کرده بود که به دشت آنها رفته و از آنجا ديدن کند. وحشت اين سفر را جالب و جذاب مي‌دانست و به انجمن پلنگ‌هاي خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظي از همسرش راهي دشت شد. پلنگ زيرک تا آن لحظه از جنگل خارج نشده بود و سفري هيجان‌انگيز را براي خود متصور ميشد. بالاخره از جنگل خارج شد. در راه هر موجودي که برايش جذاب بود را شکار مي‌کرد. سرگردان از کوهي پايين مي‌آمد که آهويي نظرش را به خود جلب کرد. پلنگ مثل هميشه تا توانست خودش را به آهو نزديک کرد و سريعا به سمت طعمه حمله کرد و بعد از تعقيب و گريزي کوتاه در آخر طعمه را دريد. بيشتر شکار را خورده بود که تازه به يادش آمد که از روباه داناي زرنگ نشاني دشت را نپرسيده است و حالا بايد به دنبال نشاني دشت مي‌گشت. راهي شد تا به دشت برسد. در طي مسيرش شکار کمتري نسبت به چيزي که در جنگل پيدا مي‌شد مي‌يافت اما هيچگاه نشد که بدون طعمه بماند. در کوير هر سمتي را جستجو مي‌کرد اما اثري از دشتي که روباه داناي زرنگ در آنجا زندگي مي‌کرد نبود. چند روز بدين منوال گذشت تا اينکه چشمش به روباهي افتاد که از حوضچه‌اي کوچک در حال آب خوردن بود. پلنگ به نحوي که روباه نترسد و فرار نکند از او پرسيد دشتي که روباه داناي زرنگ در آنجا راهنماگر روباه‌ها است کجاست؟ مي‌خواهم او را ببينم. روباه گفت راه را اشتباه آمده‌اي. اينجا روباه کمتري دارد و بايد مراقب يوزپلنگ‌ها باشي. چه شده که مي‌خواهي روباه داناي زرنگ را ببيني؟ هيچگاه فکر نمي‌کردم پلنگي خواهان ديدن روباهي باشد! پلنگ گفت من پلنگ زيرک هستم. چندي پيش روباه داناي زرنگ که آوازه‌ي من به گوشش خورده بود به جنگل ما آمد. ما با هم صحبت داشتيم و او پيشنهاد داد که با کشتن گرگ‌ها تمام جنگل را تصاحب کنيم. من خودم را مديون او مي‌دانم و مي‌خواهم به پيشنهاد روباه داناي زرنگ از دشت شان ديدن کنم. اگر مي‌شود نشاني دشتي که روباه داناي زرنگ در آن زندگي مي‌کند را به من بگو. روباه گفت حالا که اينطور است بايد بگويم من هم دقيقا نشاني دشت را نمي‌دانم ولي بايد بگويم از اينجا فاصله نسبتا زيادي ندارد؛ و بايد به غرب بروي. گرماي شديد کوير پلنگ را آزار مي‌داد ولي او عزمش را جزم کرده بود. او به روباه داناي زرنگ علاقه داشت. به سمت غرب حرکت کرد. بعد از چندين روز سرگرداني در دل کوير، به منطقه‌اي رسيد که روباه‌هاي زيادي در آن ديده مي‌شدند. پلنگ زيرک فورا حدس زد که دشت روباه داناي زرنگ همينجا بايد باشد؛ دشتي وسيع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشي را شکار کرد و بالاي درختي رفت و همان‌جا منتظر ماند. روباه داناي زرنگ خبردار شد که پلنگي به دشت آمده، چيزي که قبل از آن سابقه نداشت. روباه به استقبال پلنگ زيرک رفت و او را بالاي درختي در حال استراحت ديد. پلنگ زيرک هم او را ديد. پلنگ فورا از درخت پايين آمده و گفت روباه داناي زرنگ، همانطور که دوست داشتي به دشت‌تان آمدم و مشتاق ديدنت بودم. اينطور که معلوم است، اگر ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستيم شما روباه‌هاي دشت هم پادشاهان دشت هستيد! روباه گفت بله ما در اين دشت با مکاربودن هرچه بخواهيم داريم و اين غرور حقيقي است. پلنگ گفت اين را مي‌دانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسيع‌مان را ببين. پلنگ زيرک يک ماه مهمان روباه داناي زرنگ بود و از همه جاي دشت ديدن مي‌کرد. روباه داناي زرنگ به پلنگ علاقه‌مند بود و در اين يک ماه براي پلنگ زيرک از دشت و روباه‌ها مي‌گفت. او مي‌گفت دشت ما مناسب‌ترين مکان براي هر روباهي است و همه روباه‌هاي جهان آرزو دارند که در دشت ما زندگي کنند. روباه‌هاي قرمز در اين دشت به من افتخار مي‌کنند و من هم افتخار مي‌کنم که يک روباه هستم. بالاخره موقع خداحافظي که رسيد پلنگ به روباه داناي زرنگ گفت از دشت ديدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زيبايي بود. شايد باز هم به اينجا بيايم. مهمان نوازي گرمي داشتي و تو را دوست دارم، همچنين تمام روباه‌ها را. روباه داناي زرنگ در جواب گفت به من و روباه‌ها هم بسيار خوش گذشت و ما هيچگاه حيواني با اين شکوه و قدرت نديده‌ايم و سلام گرم ما روباه‌ها را به پلنگ‌هاي خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بيشتر بهتر، دوست من. پلنگ زيرک از دشت خارج شد و راهي جنگل شد. چند روز بعد پلنگ زيرک به جنگل رسيد.


    بعد از اينکه پلنگ‌ها خرس‌ها و گرگ‌ها را نابود کردند جنگل جاي بسيار مناسب‌تر و سهل‌تري براي آنها شده بود؛ شکار که به راحتي به دست مي‌آمد و هيچ‌گونه رقيبي هم وجود نداشت. اما حتي اين هم براي پلنگ کافي نبود. او تا به يادش مي‌آمد ادامه‌ي وحشت را پيش مي‌برد و به غير از آن براي او رضايتي به همراه نداشت. پس دست‌به‌کار شد و دو اقدام مهم را ترتيب داد. اولين اقدام او، سخنراني‌اي براي پلنگ‌هاي خالدار بود که در آنجا عنوان کرد تمام جنگل بايد قلمروِ خودش باشد و غير از اين سودي نيست. اين خواسته‌ي او که اجرايي شد در اقدامي ديگر انجمني به نام انجمن وحشت را تأسيس کرد. انجمن وحشت وظيفه داشت اسرار پلنگ‌ها را براي هميشه حفظ کرده و  به همه پلنگ‌ها انتقال دهد. پلنگ زيرک از به سرانجام رساندن اين دو اقدام بسيار راضي و خرسند بود. اينکه تمامي جنگل قلمرو اختصاصي خودش شده بود غرور خاصي برايش به همراه داشت که وصف‌ناشدني بود و تاسيس انجمن وحشت يادگاري ارزشمندي از طرف او براي پلنگ هاي خالدار به حساب مي‌آمد. گاهي اوقات پلنگ زيرک به فکر فرو مي‌رفت و گذشته‌اش را به ياد مي‌آورد: زمانيکه با شجاعت تمام پلنگ‌ها را رهبري کرد و خرس‌ها و گرگ‌ها را از پا درآوردند، و همچنين رياست انجمن پلنگ‌هاي خالدار. زماني که پسرخاله‌اش را از چنگال خرس قهوه‌اي نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگ‌ها را نداشت و زماني که قلمرواش بزرگترين قلمرو در بين پلنگ‌ها بود و زماني که تمام جنگل قلمرو اختصاصي پلنگ زيرک شد و زماني که انجمن وحشت را تأسيس کرد و زماني که .؛ پلنگ زيرک به هرآنچه که مطلوب او بود و مي‌خواست، رسيده بود و مي‌دانست اين به معناي وحشت بي‌پايان است.




1402

داستان کوتاه «ابن سينا و طبيب آبادي»

داستان کوتاه «وحشت (2)»

داستان کوتاه «وحشت (1)»

داستان کوتاه «پلنگ زيرک؛ وحشت بي پايان»

داستان کوتاه «ملاقات روباه داناي زرنگ و پلنگ زيرک»

داستان کوتاه «پلنگ زيرک؛ وحشت جنگل»

داستان کوتاه «روباه داناي زرنگ»

پلنگ ,زيرک ,روباه ,پلنگ‌ها ,جنگل ,خالدار ,پلنگ زيرک ,پلنگ‌هاي خالدار ,روباه داناي ,داناي زرنگ ,انجمن پلنگ‌هاي ,انجمن پلنگ‌هاي خالدار ,رئيس انجمن پلنگ‌هاي ,تمام پلنگ‌هاي خالدار ,قلمرو پلنگ‌هاي خالدار
مشخصات
آخرین جستجو ها