وحشت (1)
نوشته علي جليلي
جنگلي در گلستان وحشت عجيبي داشت. حيوانات جنگل هميشه ميگفتند با اين وحشت چه کار بايد کرد؟ حيوانات در دل ميگفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشيم فکر نميکنيم هيچ وقت بتوانيم. کاش ميشد ولي بعيد به نظر ميآيد. ولي شايد بشود. وحشت همهجا بود و به نظر ميرسيد هيچجا هم نيست. وحشت باشکوه بود و با اينکه به نظر ميرسيد وحشت را نميشود کشت اما حيوانات جنگل آن را تحسين ميکردند. وحشت همهجا بود و هيچجا نبود و باشکوه بود و نميشد او را کشت و وحشت پلنگ زيرک بود.
پلنگ زيرک زودتر از همنوعانش تصميم به جدايي از خانواده و تشکيل قلمرو اختصاصي براي خودش گرفت. پلنگهاي خالدار معمولا تا قبل از هنگام بلوغ قلمرو تشکيل نميدهند اما او اين کار را کرد و در سنين پايان کودکي به والديناش اعلام کرد تصميم دارم که قلمرويي تشکيل دهم تا بزرگي خودم را به همه اثبات کنم. پدرش گفت من آموزشهايي که بايد ميديدي را به تو آموختهام اما الآن زود است. اما من در تو توانايي لازم را ميبينم و حالا که اين تصميم را گرفتهاي به آن احترام ميگزارم و پسرم دو نکته را هميشه به ياد داشته باش هيچوقت نترس و در همهحال اهدافت را دنبال کن و بدان که براي موفق شدن بايد حساب همه چيز را بکني تا به اهدافت برسي. مادرش هم به او گفت براي تو آرزوي خوشبختي ميکنم پسرم و هيچگاه از کمک به همنوعانت دريغ نکن. پلنگ زيرک از خانوادهاش خداحافظي کرد و رهسپار شد تا قلمرويي تشکيل بدهد.
پلنگ زيرک اولين کاري که کرد اين بود که گشتي در آن ناحيه که براي او امن و قلمرواش ميدانست بزند. از جنوب به چند صخره رسيد و از شمال به باتلاقي کوچک رسيد که براي او طعمهاي نداشت و او را احاطه کرده بود. قلمرو والديناش در شرق واقع بود و در غرب هم چند خرس قهوهاي زندگي ميکردند. او خيلي زود متوجه شد قلمرواش بسيار محدود و کوچک است و به نظر ميرسيد غير از کمي جونده که در اکثر مناطق جنگل پيدا ميشد فقط تعدادي گراز در قلمرواش بودند که براي شکار مناسب بودند. او تا توانست قلمرواش را گسترش داد و بعد از مرگ والديناش قلمرو آنها را به قلمرواش اضافه کرد. خرسهاي قهوهاي که در اطراف او زندگي ميکردند مانع بزرگي براي راحت به دست آوردن طعمه و همچنين گسترش قلمرواش بودند. او قبلا سابقه درگيري با آنها را داشت و حتي يکبار يکي از آنها را که خرسي جوان بود از پشت زخمي کرده و ميخواست او را از پا در بياورد که مجبور به فرار شد. او با ترساندن و اذيت خرسها باعث شد خرسها زيستگاههايشان را ترک کرده و به دوردستها بروند. تعدادشان آنقدر زياد بود که پلنگ زيرک توانست قلمروي بسيار عظيمي به وجود بياورد که بزرگتر از قلمرو هر پلنگ ديگري تا آن موقع به حساب مي آمد. او الان ديگر بالغ شده بود و با تشکيل قلمرويي اينچنين وسيع توانايي خودش به عنوان پلنگي برتر و بسيار حاذق را به اثبات رساند. از آن پس حيوانات جنگل به او لقب وحشت دادند. سطح جنگل و اوج درختان براي پلنگ زيرک فرقي نميکرد و وحشت پادشاه جنگل بود.
بعد از اثبات تواناييهاي پلنگ زيرک پلنگي که رييس انجمن پلنگهاي خالدار بود و ميانه سال بود به ديدار پلنگ زيرک آمد. او به پلنگ زيرک پيشنهاد داد که به انجمن پلنگهاي خالدار بيايد و گفت پلنگ زيرک ما به تو نياز داريم. تو را زيرک و سودمند ميدانم. چالاکي و مهارت تو براي هر پلنگي ميتواند آموزنده باشد. پلنگ زيرک هم بلافاصله همسري انتخاب کرد و بعد از آن به همراه رييس انجمن پلنگهاي خالدار راهي انجمن پلنگهاي خالدار شد. مقر انجمن پلنگهاي خالدار در غاري بسيار وسيع قرار داشت که ورودي آن در ميانهي کوهي عظيم بود. وارد انجمن شدند. غار بسيار وسيع بود. هنگام ورود پلنگها به غار هفت پلنگ با هم گرم صحبت بودند. وقتي چشمشان به پلنگها افتاد ايستادند. يکي از آنها به پلنگ زيرک گفت چه خوب که آمدي. چه جاي خوبي ملاقاتت کردم. ما از تو بسيار شنيدهايم و از همکاري و مصاحبت با تو لذت و استفاده خواهيم برد. انجمن دو وظيفه اصلي به عهده داشت: يکي شناسايي و معرفي استعدادهاي ويژه و استفاده از آنها و ديگري مراقبت از پلنگها در برابر دشمنانشان به خصوص خرسهاي قهوهاي. پلنگ زيرک در انجمن پلنگهاي خالدار به عنوان پلنگي فعال شناخته ميشد که تواناييهاي منحصربهفردش را در اختيار انجمن قرار ميدهد و از عهده هر کاري به خوبي برميآمد. نقش آزادانه او به عملکرد بهتر او کمک ميکرد و در نهايت از طرف هيئت داوران انجمن به رياست انجمن پلنگهاي خالدار منصوب شد. وظيفه رييس انجمن نظارت بر فعاليتهاي انجمن و سازماندهي آنها بود. مدتي به اين منوال گذشت تا پلنگ زيرک به ياد آورد که همسرش را مدتهاست که نديده و از رياست انجمن کناره گرفت و به سوي همسرش راه افتاد.
پلنگ زيرک در شمال قلمرواش پيشروي ميکرد که متوجه شد به محدوده گرگهاي خاکستري وارد شده و ميدانست پيشروي بيشتر ميتواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زيرک نميخواست به دردسر دچار شود بنابراين پيشروياش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجيب و زيادش از گرگها دوچندان احساس ميشد. او ادامهي کار را واجب ميدانست و نميخواست ماجراجويياش متوقف شود پس پيش خودش گفت ادامه بده شايد موفقيت در خطر منتظر باشد و کمي ديگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستري را ميديد که بالاي تپهاي باهم مشغول گفتگو به نظر ميآمدند و بعد از مدت کوتاهي هرکدام به سمتي رفته و از نظر ناپديد شدند. پلنگ زيرک به هر سمتي ميرفت ولي به نظر ميآمد که شکاري در دسترس نيست. مدتي گشت ولي سودي نداشت. کمي بعدتر در حالي که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به يک شوکا افتاد. پلنگ زيرک که به ندرت در قلمرواش شوکا ميديد حالا به دنبال شکار شوکا بود. شوکا پلنگ را نديد و پلنگ زيرک براي اينکه ديده نشود پشت بوتهاي قايم شد. شوکا را زير نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود و پلنگ زيرک از پشت سر خود را به شوکا نزديک و نزديکتر کرد و به قدري به شوکا نزديک شد که شوکا متوجه حضور او شد. اما شوکا قبل از اينکه بتواند از دست پلنگ زيرک فرار کند پلنگ با سرعتي زياد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشي بلند بر روي شوکا پريد و شوکا دريده شد. پلنگ زيرک هم جسد بيجان شوکا را با دندانهايش کشانکشان به سمت لانه برد. شوکاي بيجان را با همسرش خوردند و بعد از آن پلنگ زيرک تمام ماجراهاي انجمن پلنگهاي خالدار و به خصوص رياست انجمن را براي همسرش تعريف کرد.
کمي بعد پلنگ زيرک صاحب دو فرزند شد که با فاصله نسبتا کمي از هم به دنيا آمدند. او دوست داشت که آنها هم مانند خودش موفقيتهاي زيادي را به دست بياورند. او آنها را وحشت آينده جنگل ميدانست. وحشت ميبايست ادامه پيدا کند و در غير از اين صورت جنگل چيزي را از دست ميداد که فراتر از وحشت بود. وحشت که حکمراني ميکرد و خود را وسيعتر ميکرد با تمام بيرحمياش سرنوشت سعادتمندانهاي را براي جنگل رقم ميزد. از زماني که پلنگ زيرک قلمرواش را تشکيل داد مدت زيادي ميگذشت و وحشت در تمام اين مدت هميشه به فکر گسترش دادن قلمرواش بود. قلمرو گستردهي پلنگ زيرک از شمال به قلمرو گرگها و از جنوب به کوههاي به هم پيوستهاي مرتبط ميشد که منبع خوبي از کل و بز بود و در خيلي از مواقع براي پلنگ زيرک غذا فراهم ميکرد. لانه پلنگ زيرک در اوج جنگل و در ميان انبوهي از درختان بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زيرک با قلمرو خرسهاي قهوهاي مرتبط بود. در غرب قلمرو در نزديکي يک تپهي بلند سنگي تعداد زيادي گراز و قوچ زندگي ميکردند و در مجاورت تپه چشمه خروشاني وجود داشت. پلنگ زيرک که مدتها بود براي گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچهايش نظر داشت تصميم گرفت نقشهاش را عملي کرده و براي تصاحب غرب قلمرو پا به آنجا بگذارد. در غرب قلمرو تعداد زيادي گربهي وحشي بودند که پلنگ زيرک فکر ميکرد ميتوانند براي او دردسرساز باشند. پلنگ زيرک بعد از کمي تامل به اين نتيجه رسيد که گربههاي وحشي نميتوانند براي او دردسر ساز باشند. او که به تواناييهاي خودش ايمان داشت مطمئن بود ناحيهي زيادي از غرب قلمرواش براي او فراهم خواهد شد. بنابراين از قلمرواش خارج شد و بعد از کشتن چند گربهي وحشي و نشاندادن وحشت به حيوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آنجا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد.
مدتي ميگذشت و فرزندان وحشت بزرگتر شده بودند. پلنگ زيرک مدتها بود که فنون و مهارتهاي شکار را به آنها ميآموخت. در موقعيتي مناسب پلنگ زيرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آمادهي ماجراجويي شکار هستيد و بياييد با من به غرب برويم. پلنگ زيرک به همراه دو فرزندش به راه افتادند. در مسيري که ميرفتند پلنگ زيرک به فرزندانش ميگفت فرزندان عزيزم ما شکارچي هستيم و شکيبايي براي شکارچي بسيار مورد اهميت است. در حقيقت اگر زماني شکار در دسترس نبود نبايد نااميد شد و بايد همچنان دنبال شکار بود. زيرا نااميدي هميشه نتيجه بد به دنبال خودش مي آورد و سرسختي و سماجت هميشه ما را به نتيجه دلخواه ميرساند. پس با شکيبايي هميشه شکار در دسترس خواهد بود. پلنگ زيرک براي اينکه به صورت عملي شکارکردن را به فرزندانش ياد بدهد به همراه فرزندانش راهشان را به سمت شمال غربي در پيش گرفتند. در شمال غربي قلمرو وحشت تعداد زيادي شغال زندگي ميکردند و براي شکارشدن در شب مناسب بودند. بعد از طي مسافتي آنها در نزديکيهاي شغالها بودند. آنها شغالي را ديدند که با سرعت نسبتاً کمي از تپهاي بالا ميرفت. پلنگ زيرک سريع ولي بدون صدا خود را به شغال نزديک کرد و بعد از جهشي بسيار سريع شغال را دريد. پلنگ زيرک جسد شغال دريده شده را پيش فرزندانش که با افتخار وحشت را نگاه ميکردند آورد. فرزندان پلنگ زيرک با روحيه و اعتماد به نفس بالايي آماده رفتن به غرب و شکار گرازها و قوچهاي آنجا بودند. پلنگ زيرک و دو فرزندش به بالاي درختي رفتند و تا صبح در آنجا استراحت کردند و در روز به سمت غرب به راه افتادند. در غرب قلمرو پلنگ زيرک از جنگلهاي انبوه خبري نبود و درختان کمتري در آنجا بودند. پلنگ زيرک و فرزندانش بر روي تپهاي رفته و در آنجا قايم شدند. ساعتي گذشت و خبري از شکار نشد. کمي که گذشت پلنگ زيرک با اشاره يک گراز را در فاصله نهچندان زيادي به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگتر بعد از فرمان پلنگ زيرک با سرعت زياد به سمت گراز هجوم برده و بعد از تعقيبکردن گراز با چند جهش سريع خودش را به گراز رساند و گراز را دريد. بعد نوبت فرزند کوچکتر شد. پلنگ زيرک به فرزند کوچکترش گفت گله قوچها به سمت ما ميآيند، شروع کن. فرزند کوچکتر پلنگ زيرک به سمت يک قوچ که از بقيه قوچ ها به آنها نزديکتر بود با سرعت زياد حرکت کرد ولي قوچ گريخت و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتي و خشم نگاهي به اطرافش انداخت و شکار در دسترسي نديد. سمت پدرش رفت و وقتي به پدرش رسيد به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولي نشد شايد بايد بهتر شوم، خيلي ناراحتم. پلنگ زيرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهي اوقات شکار فرار ميکنه اما شکارچي هميشه موفق است. بعد از تمرين شکار پلنگ زيرک و فرزندانش تصميم گرفتند که بيمعطلي به قلمروشان برگردند. در راه برگشت پلنگ زيرک ميگفت شما امروز به صورت حرفهاي شکارچيبودن را تجربه کرديد. يکيتان موفق بود و ديگري نه. اما بدانيد هرچه بيشتر به شکارکردن بپردازيد مهارتتان هم بيشتر خواهد شد. در حقيقت تجربه شاخص ترين ملاک موفقيت در شکار است. با توانايي هايي که پلنگها دارند و تجربه کافي آنوقت هر شکاري قابل دسترس خواهد بود. مانند خود من که هر طعمهاي که بخواهم را به راحتي ميدرم و هيچ طعمهاي از چنگال من نميتواند بگريزد. پلنگها هميشه موفق هستند و اين مهمترين نکته است. مدتي بعد پلنگها به لانه رسيدند. چند روز بعد پلنگ زيرک به همسرش نکاتي را گوشزد کرد و بعد رو به فرزندانش کرد و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفري مهم ميروم. در اين چندمدتي که من نيستم شما ميتوانيد بازهم به شکار برويد و هرچه بيشتر شکار کنيد براي شما بهتر است.
پلنگ زيرک براي حلکردن مشکلي که براي گروهي از پلنگهاي خالدار جنگل به وجود آمده بود به انجمن پلنگهاي خالدار دعوت شده بود. به آنجا ميرفت تا دقيقاً اطلاع پيدا کند چه حادثهاي رخ داده و چه کاري ميتواند بکند. از لانهاش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگهاي خالدار حدوداً سيصد کيلومتر راه بود. او در طي مسير خود به سمت قلمرو پسرخالهاش رفت. مدتها بود که پسرخالهاش را نديده بود و اشتياق زيادي براي ديدن او داشت. وحشت بعد از عبور از کنار باتلاقي بزرگ، وارد قسمتي از جنگل شد که انبوهي از درختان سر به فلک کشيده داشت و آسماناش ديده نميشد. پلنگ زيرک که ميدانست اينجا قلمرو پسرخالهاش است به سمت لانه پسرخالهاش به سمت جنوب حرکت کرد و در طي مسيرش دو گراز و دو تشي را دريد. بعد از خوردن تشي بود که سر و صداي زيادي به گوشش خورد. پلنگ زيرک هم سريعاً خودش را به آنجا رساند و پسرخالهاش را ديد که با يک خرس قهوهاي در حال مبارزه بود. پسرخالهي پلنگ زيرک با يک جهش کوتاه خود را روي دست خرس انداخت و چنگالهايش را در کتف خرس قهوهاي فرو کرد. خرس قهوهاي هم او را با يک ضربه به روي زمين پرت کرد. پسرخالهي پلنگ زيرک از درد به خود ميپيچيد که خرس خود را روي پسرخالهي پلنگ زيرک انداخت و دهانش را سمت گلوي پسرخالهي پلنگ زيرک برد تا گلوي پسرخالهي پلنگ زيرک را گاز بگيرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخالهي پلنگ زيرک حمله کرد. پسرخالهي پلنگ زيرک مرگ را حس ميکرد و داشت براي اولين بار مغلوب ميشد که پلنگ زيرک با جهشي سريع و بلند خودش را روي خرس قهوهاي انداخت و دندانهاي نيش خود را داخل گلوي خرس فرو برد و همزمان چنگالهايش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوهاي که ميخواست کار پسرخالهي پلنگ زيرک را تمام کند قبل از اينکه بتواند گلوي پسرخالهي پلنگ زيرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زيرک شد. پلنگ زيرک که براي اولينبار خرسي را شکار کرده بود حس فوقالعادهاي را تجربه ميکرد. وحشت، هم پسرخالهي عزيزش را نجات داده بود و هم بر خرسي قهوهاي چيره شده بود. پسرخالهي پلنگ زيرک هنوز از درد به خود ميپيچيد و ناله ميکرد. بر روي بدنش چند زخم ديده ميشد که از آنها خون ميآمد. پلنگ زيرک، پسرخالهاش را به گوشهاي امن برد تا پسرخالهاش استراحت کند و پيش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخالهاش مساعد شود. بعد از مدتي که حال پسرخالهي پلنگ زيرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زيرک او را تا لانه همراهي کرد و گفت دلم خيلي برايت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدي اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگي خرسي را نکشته بود، اين افتخار براي اولينبار نصيب من شد و از اينکه نجاتت دادم به خودم ميبالم. پلنگ زيرک چند روز پيش پسرخالهاش ماند تا حالش کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگهاي خالدار راهي شد.
بعد از چند روز پلنگ زيرک به نزديکي انجمن پلنگ هاي خالدار رسيد. پلنگ زيرک از فاصله نهچندان زيادي نگاهي به ورودي غار انداخت. با چند جستزدن خودش را به پايه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت و وارد غار شد. چهار پلنگ را ديد که دايرهوار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت کردن بودند. وقتي پلنگ زيرک را ديدند ايستادند و پيرترينشان گفت کاش کمي زودتر اومده بودي اما هنوز هم دير نشده. پلنگ زيرک با تعجب گفت چي شده؟ من از هيچي خبر ندارم. پلنگ پير گفت زياد عجله نکن بهت ميگم. پلنگ زيرک کنار پلنگها نشست و پلنگ پير گفت خرسهاي قهوهاي مدتي است که طغيان کرده و به قلمرو بعضي از پلنگها حمله کردهاند. پلنگ زيرک حرف پلنگ پير را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسير انجمن پلنگهاي خالدار سري به قلمرو پسرخالهام زدم که اتفاقاً خرسي به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه بايد بکنم و چه انتظاري از من داريد؟ پلنگ پير توضيح داد ما ميخواهيم چارهاي بينديشي تا جلوي خرسها را بگيريم و کاش ميشد کلک تمام خرسها کنده شود. پلنگ زيرک گفت به نظر من با تجربهاي که دارم کشتن تمام خرسها غير ممکن است به خصوص که تعدادشان زياد به نظر ميرسد اما شايد شدني باشد. همانطور که گفتي چه خوب که کلک خرسها کنده شود. بايد نقشهاي کشيد و خرسها را بدريمشان. پلنگ پير گفت خرسهاي قهوهاي احتمالا يا شايد هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقيتر زندگي ميکنند. حالا چه کنيم؟ پلنگ زيرک گفت من نظرم اين است که احتمالاً يا شايد نميتوانيم کلک همهشان را بکنيم ولي هرچه بيشتر بهتر. ما بايد فعلاً روي جلوگيري از حملهي خرسها به قلمروهايمان متمرکز شويم، در حقيقت نوعي از پيشگيري. تا بعداً ببينيم چه ميشود کرد. پلنگها از اين صحبت پلنگ زيرک بسيار راضي به نظر ميآمدند. پلنگ جواني که کم سن و سال به نظر ميرسيد گفت پلنگ زيرک ميشود کمي از گذشتهي زندگي و فعاليتهايتان در انجمن پلنگهاي خالدار برايمان بگوييد؟ پلنگ زيرک بعد از مکثي کوتاه گفت من درست در سنين پايان کودکيام بودم که از قلمرو والدينام خارج شدم و قلمرو جديدي بهپا کردم. البته آموزشهاي لازم را ديده بودم. اما کارم سخت بود. قلمرو من که الآن بزرگترين قلمرو در بين قلمرو پلنگها است در آن موقع بسيار کوچکتر بود و غذاي زيادي به جز کمي جونده و گراز نداشت. من بايد خرسها را دور ميکردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهايت اين کار را کردم. اخيرا هم با کشتن تعدادي گربهي وحشي از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقيت من بود. وقتي به بلوغ کامل رسيدم و تواناييهايم به اثبات رسيد پلنگ پير که هميشه سپاسگذارشان هستم به ديدن من آمد و گفت ما به تو نياز داريم. تو را زيرک و سودمند ميدانم. چالاکي و مهارت تو براي هر پلنگي ميتواند آموزنده باشد. پلنگ پير حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زيرک ادامه داد در انجمن پلنگهاي خالدار من نقشي آزادانه داشتم و مدتي رئيس بودم ولي به نظر خودم شايد حلکردن مشکل حملهي خرسها به قلمروها ميتواند بهترين عملکردم باشد. حقيقتاً مشکل بزرگي است و داشتم پسرخالهام را از دست ميدادم. اميدوارم مشکل حملهي خرسها را درست کنم. سکوتي طولاني حکمفرما شد و بعد از آن پلنگ زيرک و بقيهي پلنگها به جسد مرالي که در گوشهاي از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقريبا تمام آن را بلعيدند. شب که فرا رسيد پلنگها دايرهوار دور هم نشستند. پلنگ پير به پلنگ زيرک گفت خب پس چه کنيم؟ پلنگ زيرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چارهاي نيست بايد به خرسها حمله بکنيم و کلکشان را بکنيم. اين تنها راه است. جور ديگري نميشود جلويشان را بگيريم. مخصوصاً که تعدادشان زياد به نظر ميرسد و قطعاً اينطور بايد باشد. خرسهاي طغيانکرده را به جز دريدن نميتوان آرام کرد. پلنگ پير گفت نقشهاي داري؟ نقشهات چيست؟ پلنگ زيرک گفت همان هميشگي. پلنگ خوب ميداند چطور شکار را از پا در بياورد. ما بايد تمام پلنگهاي خالدار را جمع کنيم و به آنها بگوييم که تمام قلمروهاي خرسهاي قهوهاي را پيدا کرده و گروهي به قلمرو خرسهاي قهوهاي حمله کنند و آنها را از پا در بياورند. شايد بتوانيم کلکشان را بکنيم و تا مشکل بيشتر نشده دست به کار بشويم. پلنگ پير گفت راست ميگي پلنگ ميدرد.
1402
داستان کوتاه «ابن سينا و طبيب آبادي»
داستان کوتاه «پلنگ زيرک؛ وحشت بي پايان»
داستان کوتاه «ملاقات روباه داناي زرنگ و پلنگ زيرک»
پلنگ ,زيرک ,قلمرو ,انجمن ,وحشت ,شکار ,پلنگ زيرک ,پلنگهاي خالدار ,انجمن پلنگهاي ,پسرخالهي پلنگ ,خرسهاي قهوهاي ,انجمن پلنگهاي خالدار ,فاصله نهچندان زيادي ,مشکل حملهي خرسها ,قلمرو خرسهاي قهوهاي