پلنگ زيرک؛ وحشت بي‌پايان



نوشته علي جليلي



    پلنگ زيرک با فرماندهي جسورانه و زيرکانه‌ي خود، پلنگ‌ها را به سوي دريدن خرس‌ها روانه کرد و به اين ترتيب کار خرس‌هاي قهوه‌اي را يکسره کرد و بخش اعظم جنگل را قلمرو پلنگ‌ها کرد و وحشت را گسترانيد. مدت زيادي از اين رخداد نگذشته بود که به پلنگ خبر رسيد روباهي باتجربه خواهان ديدنش است. اين ديدار براي پلنگ زيرک سودمند بود و ضمن دوستي با روباه داناي زرنگ، بعد از گفتگويي ايدئولوژيک با توصيه‌ي حکيمانه‌ي روباه داناي زرنگ به اين نتيجه رسيد که گرگ‌ها را هم نابود کرده و به اين ترتيب تمامي جنگل قلمرو پلنگ‌ها شد. 

    بعد از اينکه با تدبير و زيرکي پلنگ زيرک، تمام جنگل قلمرو پلنگ‌ها به حساب آمد، رضايت و شوق عجيبي وجود پلنگ زيرک را دربر گرفت. به نظر او موفقيت را نبايد متوقف کرد و روباه داناي زرنگ هم به نوعي حس برتري و کمال را در او تقويت کرده بود. بعد از مدتي که او سرشار از غرور شده بود پيشنهاد روباه داناي زرنگ را به ياد آورد. روباه داناي زرنگ به او پيشنهاد داده بود که به دشت آن‌ها رفته و از آنجا ديدن کند. پلنگ اين سفر را جالب و جذاب مي‌دانست و به انجمن پلنگ‌هاي خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظي از همسرش راهي دشت شد. پلنگ تا آن موقع پايش را از جنگل بيرون نگذاشته بود و سفري هيجان‌انگيز را براي خود متصور بود. از جنگل خارج شد. از کوهي پايين مي‌آمد که آهويي نظرش را جلب کرد. پلنگ مطابق هميشه تا توانست خودش را به آهو نزديک کرد و سريعاً به سمت طعمه دويد و بعد از تعقيب و گريزي کوتاه در نهايت طعمه را دريد. قسمت اعظم شکار را خورده بود که تازه به يادش آمد که از روباه داناي زرنگ نشاني دشت را نپرسيده است و بايد به دنبال دشت مي‌گشت. راهي شد تا به دشت برسد. در طي مسيري که مي‌رفت شکار کمتري نسبت به چيزي که در جنگل آماده بود مي‌يافت اما هيچگاه بدون طعمه نماند. در کوير بود که روباهي را ديد که از حوضچه‌اي کوچک آب مي‌خورد. به نحوي که روباه نترسد و فرار نکند پرسيد دشتي که روباه داناي زرنگ در آنجا راهنماگر روباه‌ها است کجاست؟ مي‌خواهم او را ببينم. روباه گفت راه را اشتباه آمده‌اي. اينجا روباه کمتري دارد و بايد مراقب يوزپلنگ‌ها باشي. چه شده که مي‌خواهي روباه داناي زرنگ را ببيني؟ هيچگاه فکر نمي‌کردم پلنگي خواهان ديدن روباهي باشد! پلنگ داستان خودش و روباه داناي زرنگ را تعريف کرد و در پايان گفت اگر مي‌شود نشاني دشتي که روباه داناي زرنگ در آن زندگي مي‌کند را به من بگو. روباه گفت حالا که اينطور است بايد بگويم من هم دقيقا نشاني دشت را نميدانم ولي بايد بگويم از اينجا فاصله نسبتا زيادي ندارد؛ و بايد به غرب بروي. گرماي شديد کوير او را آزار مي‌داد ولي عزمش را جزم کرده بود. او به روباه داناي زرنگ علاقه داشت. بعد از چندين روز سرگرداني در دل کوير، به منطقه‌اي رسيد که روباه‌هاي زيادي در آن ديده مي‌شدند. پلنگ زيرک فورا حدس زد که دشت روباه داناي زرنگ همينجا بايد باشد؛ دشتي وسيع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشي را شکار کرد و بالاي درختي رفت و همان‌جا ماند. روباه داناي زرنگ خبردار شد که پلنگي به دشت آمده، چيزي که قبل از آن سابقه نداشت. او مي‌دانست پلنگ زيرک به آنجا آمده و از اين بابت بسيار خرسند شده بود. روباه به استقبال پلنگ زيرک رفت و او را بالاي درختي در حال استراحت ديد. پلنگ زيرک هم او را ديد. پلنگ فورا از درخت پايين آمده و گفت روباه داناي زرنگ، همانطور که دوست داشتي به دشت‌تان آمدم و مشتاق ديدنت بودم. اينطور که معلوم است، اگر ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستيم شما روباه‌هاي دشت هم پادشاهان دشت هستيد! روباه گفت بله ما در اين دشت با مکاربودن هرچه بخواهيم داريم و اين غرور حقيقي است. پلنگ گفت اين را مي‌دانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسيع‌مان را ببين. پلنگ زيرک يک ماه مهمان روباه داناي زرنگ بود. روباه داناي زرنگ هم به پلنگ علاقه مند بود و در اين يک ماه براي پلنگ زيرک از دشت و روباه‌ها مي‌گفت. موقع خداحافظي که رسيد پلنگ به روباه داناي زرنگ گفت از دشت ديدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زيبايي بود. شايد باز هم به اينجا بيايم. مهمان نوازي گرمي داشتي و تو را دوست دارم، همچنين تمام روباه‌ها را. روباه داناي زرنگ در جواب گفت به من و روباه‌ها هم بسيار خوش گذشت و ما هيچگاه حيواني با اين شکوه و قدرت نديده‌ايم و سلام گرم ما روباه‌ها را به پلنگ‌هاي خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بيشتر بهتر، دوست من. 

    چند روز بعد پلنگ زيرک در جنگل بود. بعد از نابودي خرس‌ها و گرگ‌ها جنگل جاي بسيار سهل‌تري براي پلنگ‌ها شده بود؛ شکار به راحتي به دست مي‌آمد و هيچ‌گونه رقيبي هم نبود. اما اين براي پلنگ کافي نبود. او تا يادش مي‌آمد ادامه‌ي وحشت را پيش مي‌برد و غير از آن براي او رضايتي نداشت. اولين اقدام او، سخنراني‌اي براي پلنگ‌هاي خالدار بود که عنوان کرد تمام جنگل بايد قلمروِ خودش باشد و غير از اين سودي نيست. اين خواسته‌ي او عملي شد و در اقدامي ديگر انجمني به نام انجمن وحشت تأسيس کرد که وظيفه‌ي آن حفظ اسرار پلنگ‌ها و انتقال آن بود. گاهي اوقات پلنگ زيرک به فکر فرو مي‌رفت و گذشته‌اش را به ياد مي‌آورد: زمانيکه با شجاعت تمام پلنگ‌ها را رهبري کرد و خرس‌ها و گرگ‌ها را از پا درآوردند، و همچنين رياست انجمن پلنگ‌هاي خالدار. زماني که پسرخاله‌اش را از چنگال خرس قهوه‌اي نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگ‌ها را نداشت و زماني که قلمرواش بزرگترين قلمرو در بين پلنگ‌ها بود و زماني که تمام جنگل قلمرو اختصاصي پلنگ زيرک شد و زماني که انجمن وحشت را تأسيس کرد و زماني که .؛ پلنگ زيرک به هرآنچه که مطلوب او بود و مي‌خواست، رسيده بود و مي‌دانست اين به معناي وحشت بي‌پايان است.



1402

داستان کوتاه «ابن سينا و طبيب آبادي»

داستان کوتاه «وحشت (2)»

داستان کوتاه «وحشت (1)»

داستان کوتاه «پلنگ زيرک؛ وحشت بي پايان»

داستان کوتاه «ملاقات روباه داناي زرنگ و پلنگ زيرک»

داستان کوتاه «پلنگ زيرک؛ وحشت جنگل»

داستان کوتاه «روباه داناي زرنگ»

روباه ,پلنگ ,داناي ,زرنگ ,زيرک ,جنگل ,روباه داناي ,داناي زرنگ ,پلنگ زيرک ,پلنگ‌هاي خالدار ,تمام جنگل ,انجمن پلنگ‌هاي خالدار ,جنگل قلمرو پلنگ‌ها ,روباه داناي زرنگ،
مشخصات
آخرین جستجو ها