پلنگ زيرک؛ وحشت جنگل
نوشته علي جليلي
جنگلي در گلستان وحشت عجيبي داشت. حيوانات جنگل هميشه ميگفتند با اين وحشت چه کار بايد کرد؟ حيوانات در دل ميگفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشيم فکر نميکنيم هيچ وقت بتوانيم. کاش ميشد ولي بعيد به نظر ميآيد. ولي شايد بشود. وحشت همهجا بود و به نظر ميرسيد هيچجا هم نيست. وحشت باشکوه بود و با اينکه به نظر ميرسيد وحشت را نميشود کشت اما حيوانات جنگل آن را تحسين ميکردند. وحشت همه جا بود و هيچ جا نبود و باشکوه بود و نميشد او را کشت و وحشت پلنگ زيرک بود.
پلنگ زيرک زماني که در شمال قلمرواش پيشروي ميکرد متوجه شد که به محدوده گرگهاي خاکستري وارد شده است. او ميدانست پيشروي بيشتر ميتواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زيرک که نميخواست به دردسر دچار شود پيشروياش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجيبش از گرگها دوچندان حس ميشد. او که ادامهي کار را واجب ميدانست و نميخواست ماجراجويياش متوقف شود پيش خودش گفت ادامه بده شايد موفقيت در خطر منتظر باشد. پس کمي ديگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستري ديده ميشدند که بالاي تپهاي باهم مشغول گفتگو به نظر ميرسيدند و بعد از مدت کوتاهي هرکدام به سمتي رفته و از نظر ناپديد شدند. پلنگ زيرک به هر سمتي ميرفت ولي به نظر ميآمد که شکار در دسترس نيست. مدتي گشت ولي فايدهاي نداشت. ولي کمي بعدتر در حالي که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به يک شوکا افتاد. پلنگ زيرک به ندرت در قلمرواش شوکا ميديد. و حالا در پي شکار شوکا بود. شوکا پلنگ زيرک را نديد و پلنگ زيرک براي اينکه ديده نشود پشت بوتهاي قايم شد. و شوکا را زير نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود. پلنگ زيرک که از پشت سر خود را به شوکا نزديک و نزديکتر ميکرد به قدري به شوکا نزديک شد که شوکا متوجه حضور او شد. ولي شوکا قبل از اينکه بتواند از دست پلنگ زيرک فرار کند پلنگ زيرک با سرعتي زياد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشي بلند بر روي شوکا پريد و شوکا را دريد. پلنگ زيرک جسد بيجان شوکا را با دندانهايش کشانکشان به سمت لانه برد.
پلنگ زيرک دو فرزند داشت که آنها را وحشت آيندهي جنگل ميدانست. وحشت بايد ادامه پيدا ميکرد و در غير اينصورت جنگل چيزي را از دست ميداد که فراتر از وحشت بود. وحشت حکمراني ميکرد و خود را وسيعتر ميکرد. ولي با تمام بيرحمياش سرنوشت سعادتمندانهاي را براي جنگل به وجود ميآورد. از زماني که پلنگ زيرک قلمرواش را داشت خيلي ميگذشت و در تمام اين مدت هميشه به فکر گسترش قلمرواش بود و قلمرواش از قلمرو هر پلنگ خالدار ديگري وسيعتر بود. قلمرو گستردهي پلنگ زيرک از شمال به قلمرو گرگها و از جنوب به کوههاي به هم پيوستهاي مرتبط ميشد. کوههاي به هم پيوسته منبع خوبي از کل و بز بود و در خيلي از مواقع براي پلنگ زيرک غذا فراهم ميکرد. لانه پلنگ زيرک در اوج جنگل و در ميان انبوهي از درختان بود. سطح جنگل و اوج درختان براي پلنگ زيرک فرقي نميکرد و وحشت پادشاه جنگل بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زيرک با قلمرو خرسهاي قهوهاي مرتبط بود و گهگاهي که به قلمرو آنها کرده بود با خرسهاي قهوهاي درگير شده بود. در يکي از درگيريهايي که داشت توانست از پشت يک خرس بزرگ جوان را زخمي کند اما بعد مجبور به فرار شد. در غرب قلمرو در نزديکي يک تپهي بلند سنگي تعداد زيادي گراز و قوچ زندگي ميکردند و در مجاورت تپه چشمه خروشاني وجود داشت. پلنگ زيرک مدتها بود براي گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچهايش نظر داشت. او تصميم گرفت نقشهاش را عملي کرده و براي تصاحب غرب قلمرو پا به آنجا بگذارد. در غرب قلمرو پلنگ زيرک تعداد زيادي گربهي وحشي بودند که از نظر پلنگ زيرک ميتوانستند براي او دردسرساز باشند. پلنگ زيرک کمي تامل کرد و به اين نتيجه رسيد که گربههاي وحشي نميتوانند براي او دردسر ساز باشند. او که به تواناييهاي خودش ايمان داشت مطمئن بود ناحيهي زيادي از غرب قلمرواش براي او فراهم ميشود. پس از قلمرواش خارج شد و بعد از کشتن چند گربهي وحشي و نشاندادن وحشت به حيوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آنجا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد.
فرزندان پلنگ زيرک بزرگتر شده و روش هاي شکار را از پلنگ زيرک دريافت کرده بودند. پلنگ زيرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آمادهي ماجراجويي شکار هستيد و بياييد با من به غرب برويم. در بين راه پلنگ زيرک نکاتي را به فرزندانش ميگفت. پلنگ زيرک براي اينکه به صورت عيني شکارکردن را به فرزندانش بياموزد راهش را به سمت شمال غربي در پيش گرفت. در شمال غربي قلمرو پلنگ زيرک تعداد زيادي شغال زندگي ميکردند و براي شکار در شب مناسب بودند. بعد از طي مسافتي حالا در نزديکيهاي شغالها بودند. آنها يک شغال را ديدند که با سرعت نسبتاً کمي از تپهاي بالا ميرفت. پلنگ زيرک سريع ولي بدون صدا خود را به شغال نزديک کرد و بعد از جهشي بسيار سريع شغال دريده شده بود. پلنگ زيرک جسد شغال دريده شده را پيش فرزندانش که با افتخار پدرشان را نگاه ميکردند آورد. فرزندان پلنگ زيرک با روحيه و اعتماد به نفس بالايي آماده غرب و گرازها و قوچهاي آنجا بودند. پلنگ زيرک و دو فرزندش تا صبح بالاي درخت استراحت کردند و در روز راهشان را به سمت غرب پيش گرفتند. در غرب قلمرو خبري از جنگلهاي انبوه نبود و درختان کمتري وجود داشتند. پلنگ زيرک و فرزندانش بر روي تپهاي قايم شدند. ساعتي گذشت و خبري نشد. کمي بعد پلنگ زيرک با اشاره يک گراز را در فاصله نهچندان زيادي به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگتر بعد از گفته پلنگ زيرک با سرعت زياد به سمت گراز رفته و بعد از تعقيبکردن گراز با چند جهش سريع خودش را به گراز رساند و گراز را دريد. بعد از آن نوبت فرزند کوچکتر بود. پلنگ زيرک به فرزند کوچکترش گفت گله قوچها به سمت ما ميآيند، شروع کن. فرزند کوچکتر پلنگ زيرک به سمت يک قوچ که از بقيه نزديکتر بود با سرعت زياد حرکت کرد ولي قوچ دور شد و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتي و خشم نگاهي به اطراف انداخت و شکار در دسترسي نديد. به سمت پدرش رفت و وقتي به پدرش رسيد به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولي نشد شايد بايد بهتر شوم، خيلي ناراحتم. پلنگ زيرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهي اوقات شکار فرار ميکنه اما شکارچي هميشه موفق است. در راه برگشت به لانه پلنگ زيرک اسراري از شکارکردن و موفقيت را براي فرزندانش توضيح ميداد. پلنگ زيرک به همراه دو فرزندش به لانه رسيدند. چند روز بعد پلنگ زيرک به همسرش نکاتي را گفت و بعد رو کرد به فرزندانش و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفري مهم ميروم. در اين چندمدتي که من نيستم شما ميتوانيد بازهم به شکار برويد و هرچه بيشتر شکار کنيد براي شما بهتر است.
پلنگ زيرک براي حلکردن مشکلي که براي گروهي از پلنگهاي جنگل پيش آمده بود به انجمن پلنگهاي خالدار دعوت شده بود. او مدتي رئيس انجمن پلنگهاي خالدار بود ولي سالهاي زيادي بود که در آنجا فعاليتي نداشت. حالا به آنجا ميرفت تا دقيقاً بداند چه اتفاقي افتاده و چه کاري ميتواند بکند. از خانهاش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگهاي خالدار حدوداً سيصد کيلومتر راه بود. او در مسير خود تا انجمن پلنگهاي خالدار به سمت قلمرو پسرخالهاش رفت. او مدتها بود که پسرخالهاش را نديده بود و اشتياق زيادي براي ديدن او داشت. بعد از عبور از کنار باتلاقي بزرگ، وارد قسمتي از جنگل شد که انبوهي از درختان سر به فلک کشيده داشت و آسماناش ديده نميشد. پلنگ زيرک ميدانست که اينجا قلمرو پسرخالهاش است. به سمت لانه پسرخالهاش به سمت جنوب حرکت کرد و در مسيرش دو گراز و دو تشي را دريد. کمي بعد از خوردن تشي بود که سر و صداي زيادي به گوش رسيد. پلنگ زيرک سريعاً خودش را به آنجا رساند. پسرخالهاش را ديد که با يک خرس قهوهاي در حال مبارزه بود. پسرخالهي پلنگ زيرک با يک جهش کوتاه خود را روي دست خرس انداخت و چنگالهايش را در کتف خرس قهوهاي فرو کرد. خرس قهوهاي هم او را با يک ضربه به روي زمين پرت کرد. پسرخالهي پلنگ زيرک از درد به خود ميپيچيد که خرس خود را روي پسرخالهي پلنگ زيرک انداخت و دهانش را سمت گلوي پسرخالهي پلنگ زيرک برد تا گلوي پسرخالهي پلنگ زيرک را گاز بگيرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخالهي پلنگ زيرک حمله کرد. پسرخالهي پلنگ زيرک مرگ را حس ميکرد و داشت براي اولين بار مغلوب ميشد که پلنگ زيرک با جهشي سريع و بلند خودش را روي خرس قهوهاي انداخت و دندانهاي نيش خود را داخل گلوي خرس فرو برد و همزمان چنگالهايش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوهاي که ميخواست کار پسرخالهي پلنگ زيرک را تمام کند قبل از اينکه بتواند گلوي پسرخالهي پلنگ زيرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زيرک شد. پلنگ زيرک که براي اولين بار خرسي را شکار کرده بود حس فوقالعادهاي را تجربه ميکرد. وحشت، هم پسرخالهي عزيزش را نجات داده بود و هم بر خرسي قهوهاي چيره شده بود. پسرخالهي پلنگ زيرک هنوز از درد به خود ميپيچيد و ناله ميکرد. بر روي بدنش چند زخم ديده ميشد که از آنها خون ميآمد. پلنگ زيرک، پسرخالهاش را به گوشهاي امن برد تا پسرخالهاش استراحت کند. پيش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخالهاش مساعد شود. بعد از مدتي که حال پسرخالهي پلنگ زيرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زيرک او را تا لانه همراهي کرد و گفت دلم خيلي برايت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدي اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگي خرسي را نکشته بود، اين افتخار براي اولينبار نصيب من شد و از اينکه نجاتت دادم به خودم ميبالم. پلنگ زيرک چند روز پيش پسرخالهاش ماند تا کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگهاي خالدار حرکت کرد.
مقر انجمن پلنگهاي خالدار در غاري بسيار وسيع قرار داشت که ورودي آن در ميانهي کوهي عظيم بود. پلنگ زيرک از فاصله نهچندان زيادي نگاهي به ورودي غار انداخت. با چند جستزدن خودش را به پايه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت. وارد غار شد. چهار پلنگ دايرهوار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت بودند. وقتي پلنگ زيرک را ديدند ايستادند و پيرترينشان گفت کاش کمي زودتر اومده بودي اما هنوز هم دير نشده. پلنگ زيرک با تعجب گفت چي شده؟ من از هيچي خبر ندارم. پلنگ پير گفت زياد عجله نکن بهت ميگم. پلنگ زيرک کنار پلنگها نشست. پلنگ پير گفت خرسهاي قهوهاي مدتي است که طغيان کرده و به قلمرو بعضي از پلنگها حمله کردهاند. پلنگ زيرک حرف پلنگ پير را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسير انجمن پلنگهاي خالدار سري به قلمرو پسرخالهام زدم که اتفاقاً خرسي به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه بايد بکنم و چه انتظاري از من داريد؟ پلنگ پير توضيح داد ما ميخواهيم چارهاي بينديشي تا جلوي خرسها را بگيريم و کاش ميشد کلک تمام خرسها کنده شود. پلنگ زيرک گفت به نظر من با تجربهاي که دارم کشتن تمام خرسها غير ممکن است به خصوص که تعدادشان زياد به نظر ميرسد اما شايد شدني باشد. همانطور که گفتي چه خوب که کلک خرسها کنده شود. بايد نقشهاي کشيد و خرسها را بدريمشان. پلنگ پير گفت خرسهاي قهوهاي احتمالا يا شايد هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقيتر زندگي ميکنند. حالا چه کنيم؟ پلنگ زيرک گفت من نظرم اين است که احتمالاً يا شايد نميتوانيم کلک همهشان را بکنيم ولي هرچه بيشتر بهتر. ما بايد فعلاً روي جلوگيري از حملهي خرسها به قلمروهايمان متمرکز شويم، در حقيقت نوعي از پيشگيري. تا بعداً ببينيم چه ميشود کرد. پلنگها از اين صحبت پلنگ زيرک بسيار راضي به نظر ميرسيدند. پلنگ جواني که کم سن به نظر ميرسيد گفت پلنگ زيرک ميشود کمي از گذشتهي زندگي و فعاليتهايتان در انجمن پلنگهاي خالدار برايمان بگوييد؟ پلنگ زيرک بعد از مکثي کوتاه گفت من درست در سنين پايان کودکيام بودم که از قلمرو والدينام خارج شدم و قلمرو جديدي بهپا کردم. البته آموزشهاي لازم را ديده بودم. اما کارم سخت بود. قلمرو من که الآن بزرگترين قلمرو در بين قلمرو پلنگها است در آن موقع بسيار کوچکتر بود و غذاي زيادي به جز کمي جونده و گراز نداشت. من بايد خرسها را دور ميکردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهايت اين کار را کردم. اخيرا هم با کشتن تعدادي گربهي وحشي از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقيت من بود. وقتي به بلوغ کامل رسيدم و تواناييهايم به اثبات رسيد پلنگ پير که هميشه سپاسگذارشان هستم به ديدن من آمد و گفت ما به تو نياز داريم. تو را زيرک و سودمند ميدانم. چالاکي و مهارت تو براي هر پلنگي ميتواند آموزنده باشد. پلنگ پير حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زيرک ادامه داد در انجمن پلنگهاي خالدار من نقشي آزادانه داشتم و مدتي رئيس بودم ولي به نظر خودم شايد حلکردن مشکل حملهي خرسها به قلمروها ميتواند بهترين عملکردم باشد. حقيقتاً مشکل بزرگي است و داشتم پسرخالهام را از دست ميدادم. اميدوارم مشکل حملهي خرسها را درست کنم. سکوتي طولاني حکمفرما شد و بعد از آن پلنگ زيرک و بقيهي پلنگها به جسد مرالي که در سمتي از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقريبا تمام آن را خوردند. شب فرا رسيد و پلنگها دايرهوار دور هم نشستند. پلنگ پير به پلنگ زيرک گفت خب پس چه کنيم؟ پلنگ زيرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چارهاي نيست بايد به خرسها حمله بکنيم و کلکشان را بکنيم. اين تنها راه است. جور ديگري نميشود جلويشان را بگيريم. مخصوصاً که تعدادشان زياد به نظر ميرسد و قطعاً اينطور بايد باشد. خرسهاي طغيانکرده را به جز دريدن نميتوان آرام کرد. پلنگ پير گفت نقشهاي داري؟ نقشهات چيست؟ پلنگ زيرک گفت همان هميشگي. پلنگ خوب ميداند چطور شکار را از پا در بياورد. ما بايد تمام پلنگهاي خالدار را جمع کنيم و به آنها بگوييم که تمام قلمروهاي خرسهاي قهوهاي را پيدا کرده و گروهي به قلمرو خرسهاي قهوهاي حمله کنند و آنها را از پا در بياورند. شايد بتوانيم کلکشان را بکنيم و تا مشکل بيشتر نشده دست به کار بشويم. پلنگ پير گفت راست ميگي پلنگ ميدرد.
بعد از حدود سه روز تمام پلنگها در انجمن پلنگهاي خالدار جمع شدند. پلنگ زيرک نقشهاش را توضيح داد و گفت اميدوارم تا ماه آينده هيچ خرسي نفس نکشد. در ادامه از تواناييهاي منحصر به فرد پلنگها گفت و در نهايت پلنگها را به سمت قلمروهاي خرسها روانه کرد. پلنگها با شور و اشتياق خاصي به سمت قلمروهاي خرسهاي قهوهاي حمله کرده و از انجمن پلنگهاي خالدار دور شدند. پلنگهاي خالدار ميدانستند که کار سختي دارند ولي بيباک به نظر ميرسيدند و دريدن خرسهاي قهوهاي برايشان بسيار رضايتبخش بود. پلنگ زيرک وارد انجمن پلنگهاي خالدار شد و کنار پلنگ پير که خرگوشي را ميخورد نشست و گفت من تمام کاري که لازم ميشد را کردم و بسيار اميدوارم. پلنگ پير گفت ميدانم، خرس ها خيلي قدرتمند هستند ولي پلنگ ميدرد. خبر ميرسيد پلنگها قلمروهاي خرسها را تصاحب ميکردند و تا پايان ماه توانسته بودند سيوسه خرس را از پا در بياورند. البته پلنگهاي زيادي زخمي شدند و سه پلنگ هم در درگيريها زخمهاي عميقي برداشتند و تلف شدند و هنوز خرسهاي زيادي وجود داشتند. موفقيتهاي رضايتبخش پلنگها باعث شد پلنگ زيرک دوباره پلنگهاي خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگها گفت هدف من کشتن تمام خرسهاي قهوهاي و تصاحب تمام قلمروهايشان بود. اما انتظار چنين موفقيتي را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرسها بسيار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگهاي خالدار نقشهها را به خوبي اجرايي کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهي از خرسها قلمروهايشان را تصاحب کرديد. فکر ميکنم فعلاً همين مقدار کافي باشد و خرسها کاري به ما نداشته باشند اما ما با آنها کار داريم و تا تمامشان را ندريم و قلمروهايشان را تصاحب نکنيم کوتاه نميآييم. تمام پلنگها از صحبتهاي پلنگ زيرک رضايت داشتند و وحشت را دوست داشتند. در آخر پلنگ زيرک گفت فعلا دست نگه ميداريم و منتظر آينده خواهيم بود. پلنگ زيرک ترجيح داده بود در اين يک ماه که پلنگها به خرسها حمله ميکردند در درگيريها وارد نشود. او ميخواست بتواند نقش رهبري را به بهترين نحو اجرا بکند و کرده بود. مدتي گذشت و همانطور که پلنگ زيرک گفته بود خرسها حسابي ترسيده بودند و کاري به پلنگها نداشتند. پلنگ زيرک با پلنگ پير خداحافظي کرد و گفت اگر مشکل ديگري پيش آمد و نياز به من داشتيد خبرم کنيد.
پلنگ زيرک از انجمن پلنگهاي خالدار خارج شد و راهي قلمرواش شد. در نزديکيهاي قلمرواش بود که متوجه شد هيچ نشاني از خرسها در شرق قلمرواش نيست؛ خرس هايي که با آنها درگير ميشد. تمام آن نواحي را گشت و مطمئن شد در آنجا هيچ خرسي وجود ندارد. با خودش گفت احتمالاً پلنگها خرسها را دريدهاند. کاش اينطور باشد. پلنگ زيرک قلمرو نسبتاً وسيع خرسها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامي که از خرسها گرفته شده بود او را به وجد ميآورد و چشم به کشتن بقيهي خرسها داشت. بعد از شرح ماجراهايي که در سفر برايش پيش آمده بود رو به فرزندانش گفت در اين مدت چه کرديد؟ شکارهايتان چه بود؟ فرزند بزرگتر گفت قبل از درگيريها شوکا و تشي و بز شکار کرديم و وقتي درگيري ها شروع شد به خرسهاي شرق قلمرو حمله کرديم و با کمک دو پلنگ ديگر يکخرس را کشته و پنجخرس را زخمي کرديم و همزمان شوکا و تشي و موش و آهو و گراز شکار کرديم. فرزندانش وحشت آينده جنگل بودند و جاي او را ميگرفتند. قلمرو وحشت به قدري وسيع شده بود که قبل از آن هيچ پلنگ خالداري حتي تصورش را هم نميتوانست بکند. در قلمرو پلنگ زيرک تقريباً تمام طعمههاي مورد علاقه او پيدا ميشد و پلنگ زيرک اراده ميکرد و هر طعمهاي که ميخواست را شکار ميکرد. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زيرک زندگي ميکردند ولي هرکدام زندگي مستقلي داشتند. پلنگ زيرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم اين قلمرو وسيع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهيد.
وحشت پير شده بود. او ديگر شادابي گذشتهاش را نداشت ولي هنوز هم شکارچي خوبي به شمار ميرفت. پلنگ زيرک فکري در سر داشت که او را واداشت تا سفري به انجمن پلنگهاي خالدار بکند. او در بين راه به سمت لانه پسرخالهاش که وحشت او را از دست خرس قهوهاي طاغي نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پلنگ رسيد و متوجه شد پسرخالهاش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگهاي خالدار حرکت کرد. آهويي را دريد و بعد از خوردنش کمي جلو رفت و نگاهي به انجمن پلنگهاي خالدار انداخت. وارد انجمن پلنگهاي خالدار شد و با نااميدي سراغ پلنگ پير را گرفت. همانطور که انتظار داشت پلنگ پير مدتها بود که مرده بود. سراغ رئيس انجمن پلنگهاي خالدار را گرفت. پلنگ جواني گفت براي شکار بيرون رفته اما کمکم پيدايش ميشود. پلنگ زيرک منتظر ماند. رئيس انجمن پلنگهاي خالدار آمد. جوان بود و پلنگ زيرک او را نميشناخت. رئيس انجمن پلنگهاي خالدار به پلنگ زيرک گفت من به تازگي به انجمن پلنگهاي خالدار آمدهام و مدت کمي است رئيس انجمن پلنگهاي خالدار شدهام. شما الگوي من و تمام پلنگهاي خالدار هستيد و از ديدن شما شگفت زده هستم. چه کاري از دستم برميآيد که کمکتان کنم؟ پلنگ زيرک بلافاصله گفت من مأموريت ناتمامي دارم که ميخواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کني. رئيس انجمن پلنگهاي خالدار گفت بله حتماً. پلنگ زيرک با لحني جدي و مصمم گفت مأموريت و خواستهي ناتمام من دريدن تمام خرسهاست. مدتها پيش ما تعداد قابل توجهي از آنها را کشتيم ولي نه همهي آنها را. خودت ميداني که آنها بايد نابود شوند. اين براي ما بهتر است. رئيس انجمن پلنگهاي خالدار گفت باشد. فقط کمي زمان نياز است. عجلهاي نيست؟ پلنگ زيرک گفت نه. اما خيلي هم طول نکشد.
ظرف يکهفته تمام پلنگهاي خالدار در انجمن پلنگهاي خالدار جمع شدند. پلنگ زيرک بر بالاي صخرهاي در غار ايستاد و به پلنگها گفت من رويايي داشتم که به حقيقت ميرسد. اين روياي من و همه پلنگهاست. در نگاه پلنگها اشتياق و هيجان موج ميزد. پلنگ زيرک گفت ما رويا را حقيقي خواهيم کرد. شما به تمام قلمروهاي خرسها ميرويد و تمامشان را خواهيد دريد و من شما را راهنمايي و کمک خواهم کرد. با رهبري و نقشهي من و رشادت شما تمام خرسها نابود خواهند شد و اين شدني است. رضايت و هيجان وصفناپذيري پلنگها را فرا گرفته بود. پلنگ زيرک نقشهاش را توضيح داد و گفت فردا حمله به خرسها را شروع خواهيم کرد و علاوه بر دريدنشان قلمروهايشان را تصاحب خواهيم کرد.
فردا صبح با فرمان پلنگ زيرک پلنگهاي خالدار به خرسهاي قهوهاي حمله کردند.
1402
داستان کوتاه «ابن سينا و طبيب آبادي»
داستان کوتاه «پلنگ زيرک؛ وحشت بي پايان»
داستان کوتاه «ملاقات روباه داناي زرنگ و پلنگ زيرک»
پلنگ ,زيرک ,پلنگهاي ,خالدار ,قلمرو ,انجمن ,پلنگ زيرک ,پلنگهاي خالدار ,انجمن پلنگهاي ,پسرخالهي پلنگ ,خرسهاي قهوهاي ,انجمن پلنگهاي خالدار ,رئيس انجمن پلنگهاي ,تمام پلنگهاي خالدار ,وارد انجمن پلنگهاي